رایا دونایافسکایا
مقدمه: معادن زغالسنگ روسیه در ورکوتا، واقع در مناطق ماورای شرق طی چندیدن دهه مرکز مقاومت کارگران معادن علیه خطمشیهای ستمکارانه بودهاند. در پنج سال گذشته، این تهدید را در درجهی نخست ناشی از [سیاستهای] بانک جهانی دانستهاند – یعنی همان برنامهی خصوصیسازی که با تحمیل فقر به کارگران اعتراضهای آنان را برانگیخته است. امّا شصت و خردهای سال پیش، زمانی که این معادن موتورخانهی مرکزی صنعتیسازی شوروی بودند، دشمن مردم استالینیسم نام داشت. [آن زمان] هزاران زندانی سیاسی، در شرایطی مخوف چرخ ورکوتا را میچرخاندند. در واقع شاید افراد بیشتری طی دوره استالینیسم در ورکوتا به مرگ غیرطبیعی مرده باشند (از جمله بسیاری از یهودیان)، تا در آشویتس در دورهی نازیسم.
عاقبت در تابستان 1953، زندانیان دست به اعتصاب زدند. تبعات این مقاومت تاریخی – که امروزه تقریباً فراموش شده است – مستقیماً به تخلیهی تدریجی اردوگاههای کار اجباری انجامید. [این تغییرات] فقط شامل حال ورکوتا نشد، بلکه نورلیسک را هم در بر گرفت که مرکز نیکل روسیه در شبهجزیرهی کولا بود. با این همه، رژیمهای خروشچف و برژنف تا سال 1960، باز هم «معاندان»شان را روانهی اردوگاهها میکردند. (Anne Applebaum. Gulag: a history of Soviet Camps. Allen Lane. London, 2003).
در 17 ژوئن 1953، کارگران برلین شرقی، در اعتصابی علیه حاکمان کمونیست به خیابانها ریختند. این کنش بیسابقه به عنوان اعتصابی علیه «معیارهای سختگیرانهتر» آغاز شد و به سرعت به درخواست آزادی زندانیان سیاسی و برگزاری انتخابات آزاد برای تشکیل حکومت نو بسط یافت. این نخستین اعتصابی بود که در کشوری تحت اشغال روسیه رخ میداد و از این رو، چهرهی سیاسی اروپا را دگرگون کرد.
چند هفته بعد، یک «نخستین» دیگر نیز رخ داد که پایههای کرملین را لرزاند. این یکی، اعتصابی در خود اردوگاه کار بردگی روسیه در ورکوتا بود. این اعتصاب که از شورش آلمان الهام گرفته بود، حتّی بیشتر از سلف خویش سزاوار توجه است. چرا که آن را زندانیانی که هیچگونه حق و حقوقی نداشتند، درست بیخ گوش پلیس مخفی روسیه (NKVD) به راه انداخته بودند.
داستان این اعتصاب دوم از کتاب ارزندهی دکتر ژوزف شولمر به ما رسیده است که خود یکی از ساکنان آنجا بود. او کسی بود که به خاطر فعالیّتهای ضد-نازی، زندان گشتاپو را تجربه کرد و بلافاصله پس از آزادی، به خاطر احساسات ضد-روسیاش توسط روسها بازداشت شد. گزارش این شاهد عینی (منتشر شده پس از بازگشتش به غرب) به خاطر مبارزهی شورانگیز و بیدریغش برای آزادی، از تمام داستانهای اردوگاههای کار اجباری متمایز است. حتّی آنچه که در شرایط موحش اردوگاهها برجسته گردیده، نه ترس و وحشت، بلکه خصلت «شوخطبعی» زندانیان است. از «گیتار» نامیدن مسلسل نگهبانان تا حکایاتشان دربارهی یهودیانی که در مواجهه با یهودستیزی جدید، در مقابل واژهی «ملیّت» مینوشتند: «هندی». همین انسانیّت و رفاقت بود که زندگی را تحمّلپذیر ساخت و زندانیان را نه فقط در آرزوی شورش، بلکه در برنامهریزی و اجرای آن متحد کرد.
اعتصاب جولای 1953 که توسط ملیّتهای مختلف روس، بخصوص اوکراینیها هدایت میشد، نمیتوانست بدون آرایش اولیّه و زیرزمینی گروههای مقاومت در اردوگاهها رخ دهد. گرچه شکل وقوع این اعتصاب، کاملاً با طرح اولیهی کنش تفاوت داشت.
تا پیش از 17 ژوئن، کلّ تدارکات مقاومت علیه حاکمان تمامیّتخواه، بر احتمال جنگ بنا نهاده شده و از اینرو به حکّام غربی چشم دوخته بود. وقتی استالین مرد [مارس 1953] روح امید در اردوگاه زنده شد. امّا از آیزنهاور و چرچیل هیچ خبری نشد مگر پیام تسلیت به رهبرانی که راه رژیم استالین را دنبال میکردند. از طرف دیگر وقتی رخدادهای 17 ژوئن پیش آمدند، زندانیان ورکوتا دریافتند که کارگران، حال از هر کشوری، بایستی آزادی خویش را به شیوهی خاص خودشان به دست آورند. کارگران آلمان راه را نشان داده بودند و زندانیان تصمیم گرفتند که اعتصاب آنان را ادامه دهند.
شولمر مینویسد: «مدّتی بود که زندانیان، واقعاً به هیچ پیروزی عیانی نمیاندیشیدند. آنان صرفاً از اعتصاب سرمست شده بودند. از منظر همهی آنان که در اعتصاب شرکت داشتند، این صرفاً یک رخداد بود و بس. نخستین کنش اعتراضی در داخل اتحادیهی جماهیر شوروی؛ همین [برایشان] کفایت میکرد. هرگز چنین چیزی شنیده نشده بود و هیچ کس، حتی در دیوانهوارترین رؤیاهایش، آن را ممکن نمیدانست.»
در واقع چشمگیرترین بخش اعتصاب این است که اصلاً رخ داد! بسیاری از شرکتکنندگان، نخستین بارشان بود که اعتصاب میکردند. آن کسی که میبایست در اردوگاهها اعتصاب را روز به روز تاب آورد، انسانی عادی و معمولی بود. آنان نخست از کار کردن سر باز زدند. پس از آن، نشستی واقعاً عمومی در دل اردوگاه برگزار کردند. زندانیان از میان خودشان، کمیتهی متحصّنینی را برگزیدند که نمایندگانی از همهی ملّتها داشت و به اطلاع پلیس اردوگاه رساندند که بهتر است تسلیم شود، چرا کنترل اردوگاه اکنون در دست تبعیدیان بود.
پلیس تسلیم شد، و البته پس از باخبر کردن مسکو. اعتصابیّون نپذیرفتند که مستقیماً با گروگانهایشان مذاکره کنند، امّا بر اعزام نمایندهای از کرملین برای مذاکره پای فشردند. دولت روسیه هیأتی را به سرپرستی ژنرال درویانکو [به ورکوتا] فرستاد. تلاش او برای رجزخوانی و نصیحت ساکنان در نشستی عمومی شکست خورد. زندانیان استوار باقی ماندند و نپذیرفتند که با وعدهی غذای بهتر، از شروطشان پا پس بکشند. آنان خواستار برچیده شدن [حصار] سیم خاردار و بازنگری در تمام دادگاههای سیاسی بودند.
هیأت کرملین به مسکو بازگشت. هیچ چیز بهتر از احتیاط حکومت در نخستین برخورد با شورش، بلاتکلیفی و تزلزل حاکمان تمامیّتخواه را نشان نمیدهد. سربازان نیز با زندانیان همدل بودند. امّا دولت در نهایت همان کاری را کرد که تزار در سال 1912 با اعتصاب معدن طلای «لنا» کرده بود: آنان بر روی اعتصابیّون آتش گشودند و [صدایشان] را خفه کردند. امّا در حالیکه در برلین شرقی به سرعت به خشونت متوسّل شدند، در اینجا تا چند هفته قبل از قتلعام چانهزنی کردند و محتاطانه عقب نشستند.
در نتیجهی کنش کارگران، پایههای کرملین به لرزه درآمد. دانشجویان انجمن علمی معادن لنینگراد که در تونلهای ورکوتا کار میکردند، چند ماه بعد به کارگران خبر رساندند که در لنینگراد، همه از اعتصاب آنان سخن میگویند:
«آنان به ما گفتند: «ما خیلی زود از اعتصاب شما باخبر شدیم.» سقوط ناگهانی معدن قابلملاحظه بود. ما هیچ اندوختهای نداشتیم. دار و ندارمان یک نقشه بود، همین و بس. همه میدانند که نقشهها چقدر آسیبپذیرند. امّا با این حال همین نقشه، افسانهی امکانناپذیری مقاومت را در هم شکست.»
پنج ماه پس از 17 ژوئن، یکی از رهبران روسی گروه مقاومت، دانشجویی از برلین شرقی را در ورکوتا ملاقات کرد. طبیعتاً کل بحث بر سر شورش آلمان شرقی بود. پس از این گفتگو بود که رهبران روسی اعتصاب، برای اولیّن بار پی به خیانت «غرب» بردند. چرچیل و آیزنهاور، نه تنها همانطور که همهی زندانیان میدانستند، طرف رژیم استالینی روسیه را گرفته بودند؛ بلکه مشخّص شد که از هیچکس، حتّی از رادیوی امن متحدانشان، هیچ صدایی به دلگرمی کارگران شورشی برنخاسته بود. کارگران میپرسیدند که «چرا» و دانشجویان آلمان شرقی چنین پاسخ میدادند: «زیرا غربیها میترسیدند هرگونه تشدید وضعیّت بحرانی به جنگ منجر شود.»
امّا از گزارشات زندانیان (همچون توضیحات شولمر) پیداست که روسیها نیز از خطر جنگ میترسیدند! هر دو طرف از شجاعت نداشتهی دیگری در هراس بودند.
دانشجویان آلمان شرقی حکایت خود را چنین از سر گرفتند: بوروکراسی کارگری درست همچون حکومت آلمان غربی، نتوانست خطاب به کارگران، چیز بهتری از این گفته دست و پا کند: یقیناً «نباید خود را به خطر انداخت.» در نهایت رهبر روسی مقاومت دریافت که توکل کردن به [کمک] «غرب» چقدر اشتباه بوده است.
مؤخّرهای که شولمر مینویسد، بسیار ناامیدکنندهتر از شرایط ورکوتا است. زیرا او میاندیشید دست آخر در غرب آزاد خواهد بود. او یکی از هزاران کارگر و بردهای بود که پس از مرگ استالین، در جریان رایزنیهای چهار نخستوزیر بزرگ آزاد شدند. او از شورش، داستانی برای گفتن داشت و رسانهها میشنیدند. آنان میشنیدند امّا گوش نمیدادند. در ابتدا «متخصّصان امور روسیه» نمیتوانستند بفهمند که شورشی رخ داده است. آنها تنها میتوانستند دربارهی امور انتزاعی بحث کنند. سپس شولمر این جمله را در پاسخ شنید: «وقت تعریف این داستان گذشته است.»
شولمر نتیجه میگیرد: «وقتی برای نخستین بار واژهی «مبارزهی طبقاتی» را به یاد آقایان آوردم، آنان وحشتزده شدند. امکانپذیری خیزش، یکسره بیرون از قلمرو ادراکشان بود. آنان نمیتوانستند بفهمند که وجود گروههای مقاومت در دل اردوگاههای کار اجباری به چه معناست … در نخستین هفتههای بازگشتم از اتّحاد جماهیر شوروی، با هر قِماش انسانی گفتگو کردم. به نظرم میرسید که یک انسان عادی در خیابان، درک بهتری از ماوقع داشت. «متخصّصان» هیچ نمیفهمیدند.»
در واقع انسانی عادی در خیابان، خیلی بیشتر از متخصّصان میفهمد. زیرا یک کارگر آمریکایی در نبرد خویش علیه بوروکراتهای داخل و خارج از کارخانه، در آرزو و مبارزهی خویش برای ساختن جامعهای نو، همان چیزی را لمس میکند که کارگران روسی و آلمان شرقی. زیرا این دیگر مسئلهای زبانی نیست بلکه مسئلهی تجربه و چشمداشت است.
(مترجم: خبات)
آخرین نظرات