کتاب «فراسوی سرمایه» نوشتهی ایستوان مزاروش پرسشهایی خطیر را درباره گذار به سوسیالیسم مطرح میسازد که رسیدگی به آنها سالها زمان میخواهد. اما بنا به روش نوشته شدن این کتاب، گفتههای مزاروش همواره به صورت بیواسطه روشن نیستند. این طور به نظر میرسد که تفسیرهای سربستهی او دعوتی است به بسط بیشتر یک سری مسائل مهم. اما [این روش] با خطر تحریف همراه است. امیدوارم بتوانم از این خطر احتراز جویم.
در این نوشته بر سه موضوع تمرکز خواهم کرد: الف) لنین ادعا داشت که انقلاب روسیه، یعنی «گسستن زنجیر در ضعیفترین حلقه»، مدلی برای انقلاب در هر جای دیگری است. ب) او این ایده را مطرح ساخت که آن چه پس از انقلاب در اتحاد جماهیر شوروی سر برآورده، دولتی «کارگری» است. ایدهیی که در کارهای مارکس مابهازایی ندارد ولی محور کارهای تروتسکی است. ج) درک لنین از «حزب پیشرو» و رابطهی آن با طبقهی کارگر، که چشمانداز انقلابیون تاکنونی را قالبریزی کرده است، بایستی مورد ارزیابی مجدد قرار بگیرد. فراسوی سرمایه کتاب بسیار مهمی است. بیش از هر چیز به این دلیل که پیوند میان سه وجه لنینیسم را به روشنی آشکار میسازد.
در رابطه با نخستین مسأله، مزاروش لنین را به طرز ناخوشایندی در تقابل با رزا لوکزامبورگ قرار میدهد:
پس از وقایع انقلاب روسیه، لنین باور داشت که [این انقلاب] الگو و «آیندهی نزدیک و بیواسطه»ی کشورهای سرمایهداری پیشرفتهی غربی است. اما دست بر قضا این باور به طرز مذبوحانهیی مبتنی بر خوشخیالی از آب درآمد. این گفتهی رزا لوکزامبورگ بود که در آزمون زمان سربلند شد: «در روسیه، انقلاب فقط میتواند برپا شود، بیآنکه به راه حلّی [قطعی] برسد.»
این پاراگراف به یک پانویس نیاز دارد: در حقیقت ادعای لنین این بود که «بلافاصله پس از آن که در یکی از کشورهای سرمایهداری پیشرفته، انقلابی پرولتری به پیروزی برسد، به احتمال فراوان تغییر بزرگی رخ خواهد داد: روسیه دست از الگو بودن برخواهد داشت و دوباره به کشوری عقبافتاده (در شوراها و به معنای سوسیالیستی کلمه) تبدیل خواهد شد …» او بلافاصله پس از عبارتی که نقل شد، مقالهاش را به این ترتیب ادامه میدهد: «با این همه، در لحظهی کنونی تاریخ، انقلاب روسیه الگویی است که چیزی بسیار بااهمیت را برای همهی کشورهای دیگر روشن میکند: آیندهیی نزدیک و بیواسطه را.»
بنابراین اتخاذ نظرگاهی دربارهی بینالملل سوّم، که بر طبق آن انقلاب روسیه و تبعاتش «آیندهی نزدیک و بیواسطه»ی کشورهای سرمایهداری پیشرفته است، ربطی به لنین ندارد.
باید قطعهی طولانی دیگری را نیز نقل قول بیاورم: همه میدانند لنین بود که استراتژی انقلابی «گسستن زنجیر در ضعیفترین حلقهی آن» را پروراند. او اصرار داشت که در دورهی تاریخی گذار که به والاترین مرحلهی کمونیسم و تکمیل اصل آزادی خواهد انجامید، تنها شکل بادوام سیاسی چیزی نیست جز دیکتاتوری پرولتاریا. مهمترین چرخش در تحلیلهای لنین [نسبت به مارکس] این ایده است که مواجهه با «بنیانهای مادّی» و الغای «تنگدستی» تحت دیکتاتوری پرولتاریا، در کشوری رخ خواهد داد که در پایینترین مراحل تکامل قرار گرفته است. تا دسامبر 1918، لنین از بر زبان آوردن این [عبارت] ابایی نداشت که: «دولت جدید در رابطه با پرولتاریا دمکراتیک است و در رابطه با بورژوازی دیکتاتور.»
او چنین استدلال میکرد که: «ما از سرمایهداری متشکریم که دم و دستگاه مادّی بانکهای بزرگ، سندیکاها، راه آهن و دیگر چیزها را گسترش داده است.» و همچنین: «تجربهی ممتاز کشورهای پیشرفته دستمایهیی برای مهندسیهای خارقالعاده فراهم آورده [امّا] سرمایهداری مانع اشتغال شده است.» خدشهیی غریب در قوهی استدلال بیعیب و نقص لنین. او چنین نتیجه میگیرد که بلشویکها – که در کشوری عقبمانده گیرافتاده بودند – «میتوانند بر این دم و دستگاه تکیه کنند و آن را به راه بیاندازند.» با این حساب دشواریهای بیحد و حصر گذار از انقلابی ملّی به پیروزی انقلاب جهانی – که علیرغم [وجود] آگاهی طبقاتی، همچنان ورای کنترل واسطههای جزئی است – به نحوی کمابیش ضمنی توسط بداهتی پیشتازگرایانه نادیده گرفته شده است: تو گویی بلشویکها میتوانند «قدرت را غصب کرده و آن را تا پیروزی انقلاب جهانی سوسیالیسم حفظ کنند.»
پس از آن که تحقق انقلاب جهانی پس از سال 1917 به شکست انجامید، تناقضات درک لنین [از دوران گذار] خود را نشان دادند. ایستوان میگوید که «لنین نمیتوانست با امکان تعارضی عینی میان دیکتاتوری پرولتاریا و خود پرولتاریا رودررو شود.» به این ترتیب ایستوان بر پرسشی کلیدی انگشت میگذارد و ما را وامیدارد تا کل سنّت مشترک بینالملل سوّم و چهارم را مورد ارزیابی مجدد قرار دهیم. سنّتی که ادّعا دارد اتحاد جماهیر شوروی «دولتی کارگری» بوده است. کتاب فراسوی سرمایه به «مشکلات و تعارضات جوامع پساانقلابی» اشاره میکند. مشکلات و تعارضاتی که نمیتوان با «جاودانه کردن مناسبات کنونی» یا حتّی با تشدید تقسیمات ساختاری نظم اجتماعی – تا جایی که به مناسبات میان حزب روشنفکران و تودههای کارگران مربوط است – بر آنها فائق آمد.
فردای انقلاب، هنگامی که حزب قدرت و کنترل اجتماعی را در دست گرفت، دیگر نمیتوان آن را همچون دوران پیش از انقلاب چیز سادهیی «خارج از محیط کارخانه» به شمار آورد. آن چیزی که به قول معروف «خارج» از تودههای کارگران قرار دارد، به طور همزمان به قدرتی سلسلهمراتبی و جاودان تبدیل خواهد شد … در نتیجهی این تغییرات، «رهبری روشنفکران» به صورت کنترل سیاسی نهادینهی تودهها در خواهد آمد که از بالا اعمال میشود و با ابزارهایی که در دسترس دولت پساسرمایهداری است، تقویت میگردد.
حتّی پیش از آن که تصفیههای استالینیستی به راه بیافتند، «دولت کارگری» در برابر طبقهی کارگر قرار گرفته بود. بنابراین زوال قدرت شوراهای دمکراتیک را میتوان به قول لنین به منزلهی «دگردیسی بوروکراتیک» تیپ ایدئالی در نظر گرفت که «دولت کارگری سالم» نامیده میشد. ما در ادامهی بحث این [امر] را مسلّم فرض خواهیم کرد. همه در کمینترن فراموش کرده بودند که ترم «دیکتاتوری پرولتاریا»ی مارکس ربطی به معنای مدرن کلمهی «دیکتاتوری» ندارد، بلکه در واقع متضمّن خود-تعیینکنندگی تودههاست. لنین این دیکتاتوری را «دیکتاتوری پرولتاریا در حیطهی اقتصاد … دیکتاتوری پرولتاریا در مناسبات اقتصادی» میدانست. ایستوان با بحثی جاندار در مورد این عبارت، بر تغییرات درک لنین از قدرت دولتی انگشت مینهد:
«دیکتاتوری پرولتاریا در حیطهی اقتصاد …» به این ترتیب پس از انقلاب اکتبر و در جریان برخی مسائل خطیر، لنین مواضع خویش را هم در رابطه با اقدامات قدرت دولتی و هم در مورد مناسبات دولت با پرولتاریا به نحو ریشهیی تغییر داد. این تغییرِ موضع، تبعات پردامنهیی برای طبقهی کارگر داشت. بر خلاف آنچه که در دورهی پیشاانقلابی با انتساب هویّت «مردم مسلّح» به قدرت دولتی منظور شده بود، کم کم سر و کلّهی جدایی قدرت دولتی از «مردم کارکن» در نوشتههای لنین پیدا شد. آن هم به این صورت که «قدرت دولتی، تولید بزرگ-مقیاس را در اراضی و مؤسسات دولتی، در مقیاسی ملّی سازمان میدهد، نیروی کار را در شاخههای مختلف اقتصاد تقسیم میکند و [وظیفهی] توزیع مقادیر هنگفت کالاهای مصرفی متعلّق به دولت را در میان مردم به انجام میرساند.» ظاهراً این واقعیّت که «تقسیم نیروی کار» مبتنی بر مناسبات فرمانبرداری و بندگی است، از نظر لنین هیچ مشکلی ایجاد نمیکرد. او این مسأله را به سادگی، با نامگذاری شکل جدید قدرت مستقل، به عنوان «دولت پرولتری» کنار گذاشت.
تصور مارکس در [ناهمخوانی] با این موضوع ما را شوکه خواهد کرد: پرولتاریا بایستی خود را به دست خویش رها سازد. این کار را نمیتوان به هیچ نیروی دیگری، خواه «دولت» باشد خواه «حزب» واگذار کرد. هنگامی که ایستوان از سر همدلی کلمات جزوه اسپارتاکیستی لوکزامبورگ را نقل قول میکند، کاملا بر حق است:
«نمیتوان سوسیالیسم را با هیچ حکم و دستوری به راه انداخت: هیچ دولتی، هر چقدر هم به نحو احترامبرانگیزی اجتماعگرا باشد، نمیتواند سوسیالیسم را تأسیس کند. سوسیالیسم را باید تودهها بیافرینند، یعنی تک تک پرولترها … تنها سوسیالیسم است که میتواند سوسیالیسم را به دنیا بیاورد … تودهها باید در جریان استفاده از قدرت یاد بگیرند که چگونه قدرت را به کار برند. هیچ راه دیگری وجود ندارد.»
اکنون میتوانیم مفاد ژرف صورتبندی سال 1902 لنین را به روشنی ببینیم: «آگاهی سوسیالیستی باید از خارج از پرولتاریا به این طبقه داده شود.» همانطور که ایستوان میگوید «طی فرایند تکاملی قرن بیستم ثابت شد که این تز هرگز نمیتواند سوسیالیسم را به نقطهی بیبازگشت برساند و بردوام باقی بماند.» هیجده سال بعد، هنگامی که شوروی فقط عنوان «کشور شوراها» را یدک میکشید و در شرایط انزوا و تحریم گیر افتاده بود، حزب لنینیستی خود را در هیأت دولتی بازیافت که بایستی پیش از هر چیز از خود در برابر طبقهی کارگر دفاع کند. ایستوان در مورد این مسأله چنین توضیح میدهد:
«حزب پیشرو» در بنیادیترین معنای سازمانی کلمه، چنان شکل گرفته است که بتواند در برابر حملات وحشیانهی دولت پلیسی، در بدترین شرایط ممکن و در خفا از خود دفاع کند. این وضعیّت به ناچار با گل دادن شکوفههای سرّی همراه خواهد بود: ساختار فرماندهی بسته، مرکزگرایی و غیره و ذلک. اگر ساختار دفاعی و بستهی حزب پیشرو را با ایدهی اصیل مارکس دربارهی تولید «آگاهی کمونیستی در مقیاسی تودهیی» مقایسه کنیم، آنگاه ابعاد تفاوت بنیادین، میان حالت تدافعی لنینیسم و حالت تهاجمی مارکسیسم را خواهیم دید. فقط در صورتی که مهیّا کردن شرایط عینی چنین استراتژی تهاجمییی در مقیاسی جهانی در دستور کار قرار بگیرد، فقط در این صورت میتوان با مسألهی مفصلبندی عملی ارگانهای سوسیالیستی موردنیاز به نحوی واقعگرایانه برخورد کرد.
چنین درکی از ایدههای لنین، برای کسانی که مخالفت با استالینیسم را در سنّت تروتسکیسم آموختهاند، بسیار خردکننده و عذابآور به نظر میرسد. اگر طبقهی کارگر در پی تکامل «آگاهی کمونیستی در مقیاسی تودهیی» – یعنی جوهرهی تصور مارکس از انقلاب – باشد، بایستی تمامی تلاشهای نومیدانه برای آشتی دادن بلشویسم با درک مارکس «آگاهی کمونیستی تودهیی» متوقّف شوند. این دو [ایده] در تضاد با یکدیگر قرار دارند. به همین دلیل است که بریدن از باور به «مدل» لنینیستی فعالیّت انقلابی بسیار ضروری است: لنین هرگز مدلی عام در این مورد ارائه نکرده است. ایدههای لنین در مورد شکلهای سازماندهی حزبی، همگام با زمینهی سیاسی مبارزه پیوسته تغییر میکردند. اما این تغییر مداوم چندان اهمیّتی ندارد و نباید آن را به حساب بیثباتی گذاشت. مهم این است که خود «حزب پیشرو» که در اکثر موارد در پس پشت تحولات جنبش تودهیی قدم برمیداشت، در مورد این تغییرات تصمیم میگرفت. بحث مزاروش نه بر سر تصحیح «اشتباهات» لنین است و نه بر سر اینکه «لنین بود که تخم استالینیسم را افشاند.»
درک لنین از آگاهی طبقاتی در پسزمینهی تمامی بخشهای تاریخ فرقهی بلشویک و حزب بلشویک جاری و ساری است. همانطور که در یکی از ضعیفترین کتابهایش، یعنی ماتریالیسم و امپریوکریتیسیزم پیداست، لنین در این مورد فقط «تئوری مکانیکی دانش» را با آرای فلسفهی ارادهباور دربارهی رهبری سیاسی سرهمبندی کرده است. او در دفترچهی یادداشتهایش در مورد فلسفهی هگل، مسائل مهمی را [در مورد آگاهی طبقاتی] گشود اما هرگز نتوانست به نحوی پیگر به قلب مسأله رسوخ کند. البته نباید فراموش کرد که برخی از متون کلیدی مارکس که فقط پس از مرگ لنین به چاپ رسید، برای او ناخوانده باقی ماند.
نمیدونم هدف از ترجمهی این مقاله تاییدش هست یا برای اینکه بعدا آرگیومنتی علیهش مطرح بشه.
در مورد ادعای دوم بحث لنین در مورد «سازماندادن صنایع بزرگمقیاس در محدودهی ملی توسط دولت» بههیچوجه در تضاد یا مربوط با «خودرهایی طبقهی کارگر» نیست بلکه طبیعت خود «صنایع بزرگمقیاس» سلسلهمراتب٬ دسیپلین و تمرکز رو میطلبه. تنها چهار ماه بعد از انقلاب اکتبر لنین در جزوهی «شوراها در کار» (http://www.marxists.org/archive/lenin/works/1918/mar/soviets.htm) به این مسائل میپردازه٬ پس اگر این موضوع قراره به معنای جداشدن دولت از «مردم کارکن» باشه٬ چرخشی در مواضع لنین نیست و «کمکم» در نوشتههاش پیدا نشد!
ضمن اینکه اگر بهواسطهی چنین حرفی لنین با «خودرهایی طبقهی کارگر» در تضاد قرار میگیره و نقدی برش وارد هست٬ این نقد رو باید پیش از لنین به انگلس وارد دونست. چون این انگلس بود که پیش از لنین٬ در مقالهی «دربارهی اقتدار» (http://www.marxists.org/archive/marx/works/1872/10/authority.htm) همین بحثها رو در مقابل آنارشیستها و کسانی که معتقد بودند در صنایع بزرگمقیاس نیازی به مدیریت تمرکزگرا و دسیپلین نیست و این در تقابل با «مدیریت کارگری» و «دموکراسی ناب» قرار میگیره.
«پرولتاریا بایستی خود را به دست خویش رها سازد. این کار را نمیتوان به هیچ نیروی دیگری، خواه «دولت» باشد خواه «حزب» واگذار کرد.» جملهی اول از مارکس و بعدی استدلال «بچهمدرسهای» نویسنده و نتیجهگیری از اولی. بحثهایی از این دست مبنیبر فرضی است که مارکس بههیچوجه قائل نبود؛ «جدایی» و وجود «دوگانگی» بین منافع کمونیستها و پرولتاریا. چنین چیزی همونقدر درسته که بگیم بین منافع و مواضع لیبرالها و بورژوازی دوگانگی و چیز مجزایی وجود داره و از اون نتیجه بگیریم «حالا که امروز برخلاف قرن نوزده دیگه این خود بورژوازی و زمینداران نیستند که مستقیما و منحصرا پارلمانها و دستگاه دولت رو در اختیار گرفتن پس دیگه صحبت از دیکتاتوری طبقهی بورژوا بیمعنیست٬ ما دیگه با بورژوازی سروکار نداریم٬ دشمن ما امروز دولتی است که توسط لیبرالها٬ محافظهکارها و سوسیالدموکراتها و… هدایت میشه چون این احزاب جانشین طبقه [بورژوا] شده!». لیبرالها و بورژوازی «دو چیز» نیستیند٬ همینطور کمونیستها و پرولتاریا. این مهملها اگر قائل به «خودآیینی دولت» نشه در نهایت بهاینجا میرسه که لیبرالیسم و سوسیالیسم دو «اندیشه» و «موضعگیری اجتماعی» است نه بیان منافع و امر طبقاتی دو طبقهی با منافع آشتیناپذیر.
همونطور که گفتم اینگونه بحثها بر فرض جدایی پرولتاریا و کمونیستهاست و برای رد اون چه چیزی بهتر از مارکس! رابطهی کمونیستها با پرولتاریا رو مارکس در مانیفست اینطور تشریح میکنه:
«کمونیستها هیچ منافعی جدا و مجزا از پرولتاریا به طور کلی ندارند. آنها هیچ اصول فرقهگرایانهای مطرح نمیکنند که بخواهند بر اساس آن جنبش پرولتری را شکل دهند.» و «کمونیستها از یکسو٬ در عرصهی عمل پیشروترین و قاطعترین بخش احزاب کارگری در تمام کشورها هستند٬ بخشی که سایر احزاب را بهپیش میراند٬ و از سوی دیگر در عرصهی نظری برتری آنها بر بقیهی تودهی عظیم پرولتاریا در آن است که از سیر جنبش پرولتری٬ شرایط و پیامدهای عام و نهایی آن درک روشنی دارند.» و اگر از لنین بخوایم نقل کنیم کمونیستها رادیکالترین عناصر و «ژاکوبنهای طبقهی کارگرند که منافعشان بهطور ناگستنگی با منافع طبقهی کارگر گره خورده».
بههمینخاطر نمیتونیم بخشی از لنین یا هر کسی رو قبول کنیم٬ بخشی رو نه. اگر قراره نقدی به مطرح باشه باید نشون داد که اون کس «در وهلهی اول» «اصلا» کمونیست نبوده. اگر بوده که «نمیتوسته» چیزی جز خواست پرولتاریا باشه و اگر هم نبوده باید لنین یا هر کس دیگهای رو در «کلیت»ش رد کرد و بدون هیچ احساسات و نوستالوژیای دور انداخت. دربارهی استالین مثلا٬ از همون اول کمونیست نبود و علاوه بر کلیت نوشتهها و اعمالش٬ صدها نمونهی مشخص ریز و درشت میشه اورد که در مقابل مارکس٬ انگلس و لنین و در اصل «منافع طبقهی کارگر به طور کلی» قرار میگیره.
در مورد سازمان لنینی و موضع لنین دربارهی حزب پیشتاز طبقهی کارگر این مقاله رو پیشنهاد میکنم: (http://marxistleftreview.org/index.php?option=com_content&view=article&id=85:lenin-vs-qleninismq&catid=42:number-5-summer-2013&Itemid=81)
با آرزوی موفقیت و درودهای کمونیستی.
سلام
فقط ای کاش سوویت بیینگ گزارشی از فصل اشکال متغیر حاکمیت سرمایه برای ما تهیه میکرد به جای آنکه از سیریل اسمیت که کتابهای «روح نوازی» درباره مارکس دارد استفاده کند.
متاسفانه اینجا غنای تاریخی و انسجام منطقی بحث مزاروش در آن فصل نابود شده است و به جای آن ما با قطعاتی روبرو هستیم که با «درک لنین…» شروع میشوند با «ایدههای لنین…» تمام میشوند، با «تصور مارکس…» شروع میشوند با «درک لنین…» تمام میشوند. اسمیت در کتاب سرگرم کننده و لطیفاش درباره خودآفرینی انسان اصرار عجیبی دارد که لنین را با پلخانف یکی کند و بعد بگوید که این دو از تزهای مارکس هیچ نفهمیدهاند (ص 102) اما ایدهآلیسم منحط اسمیت در آن کتاب برای کسی که تزهای مارکس و تزهای آوریل لنین را خوانده است مثل روز روشن است.
خب سیریل اسمیت است دیگر. او میتواند اشکال متغیر حاکمیت سرمایه در نتیجهی بحرانها و تحولات تاریخی را از یاد ببرد چون میخواهد تکلیف خود را با فرقه بلشویک و ضعیفترین کتاب لنین روشن کند. اما روح دمکرات و آداب پارلمانیاش میلی ندارد که کمی هم به مزاروش رجوع کند و همدستیهای متقابل و ضروری اشکال متغیر «چپ» با اشکال متغیر سرمایه را تاریخا آشکار کند.
پس از خواندن فصل مربوط به لنین در کتاب «فراسوی سرمایه» مزاروش، متوجه شدم که اسمیت روایت صادقانهیی از این کتاب به دست نمیدهد. شدت تحریف به حدی است که گمانم او در اصل، انگلیسی بلد نیست بخواند. مزاروش بیش از آنکه با لنین مشکل داشته باشد، با ایدئالیسم هگلی مشکل دارد که خود آقای سیریل اسمیت از نمایندگان مطرح آن است. به هر حال قسمت زیادی از ادعاهای مقالهی فوق اشتباه است