در نقد کتاب «پرسشهایی از مارکس» نوشته تری ایگلتون
استفان هارپر
در سال 2008 پس از رجعت بحرانی که بر حسب وعدههای سیاسی مبنی بر «پایان سربالایی و سرپایینی»ها انتظار تکرارش نمیرفت، میان روزنامهنگاران و متخصصان در مورد دلایل آن بحث و جدلهایی به راه افتاد. در همان اوان نسخههای فراوانی از «سرمایه» و «مانیفست کمونیست» از قفسهی کتابفروشیها بیرون کشیده شدند. حتّی تعدادی از گزارشگران رسانههای جریان غالب به این فکر افتادند که نکند در تمام این سالها، حق با مارکس بوده است. امّا چنین تردیدهایی آن هم از طرف گزارشگرانی که عادت نداشتند حرفی را در دل خود نگه دارند، اغلب یک روز بیشتر دوام نمیآورد. آنان با اکراه و بیمیلی و به امید یافتن دلیلی قرص و محکم به سراغ کتابهایشان رفتند؛ امّا طی سالهای اخیر هیچ منبع قابلفهمی از اندیشههای مارکسیستی ارائه نشده است. عاقبت سر و کلهی دو کتاب در انتشاراتیها پیدا شد که با دقت فراوان، ارتباط عمیق و لاینقطع ایدههای مارکس را با زمانهی ما به بحث گذاشته بودند. این کتابها به ترتیب نوشتهی یک منتقد ادبی کهنه-مارکسیست و یکی از روشن-بینترین مارکسیستهای آمریکایی هستند.
تری ایگلتون در کتاب «چرا حق با مارکس بود» توجه خود را به مجموعهای از اتهامات پیشپاافتاده علیه مارکسیسم معطوف میکند. اتهاماتی که مارکسیسم را به گونهای بازنمایی میکنند که گویی چیزی جز مجموعهای از آموزههای یوتوپیایی، بیروح، منسوخ، منجمد، ناروا، خشن و آشفته یا جبرگرایی اقتصادی نیست. ایگلتون با جسارت تمام، این نقدها را گردن میگیرد و تک تکشان را باطل میکند. او مارکس را همچون متفکّری انعطافپذیر، عملگرا و غیرمتعصب نشان میدهد و از خصلت انساندوستانه – و حتّی اومانیستی – طرح سیاسی مارکس دفاع میکند. مهمتر از همه آنکه حساب مارکسیسم را از رژیمهای ارعابی قرن بیستم جدا میکند. رژیمهایی که ادّعا داشتند بر اساس مارکسیسم عمل میکنند. او مینویسد «رویهمرفته مائوئیسم و استالینیسم تجارب سرسری و خونباری بودند که نفس ایدهی سوسیالیسم را بدنام کردند، آن هم در نظر کسانی که بیشترین نیاز را به برخورداری از مواهب سوسیالیسم داشتند.» اگر چه ایگلتون اسمی از منتقدان مارکس به میان نیاورده امّا مورد اخیر به طور قطع شامل حال فیلسوفان ضد-مارکسیستی چون جان گری (John Gray) میشود. کتاب ایگلتون بیشتر به نقدهایی پرداخته است که از جانب جناح راست، ماکسیسم را هدف میگیرند. پس پر بیراه نیست اگر بگوییم خوانندگان فرضی ایگلتون، بدشان نمیآید با این انتقادات دست راستی دربیافتند. آنارشیستها، اتونومیستها، کمونیستهای چپگرا و کسانی که خواهان بحثی ماهرانهتر با تئوری مارکسیستیاند، از خواندن این کتاب طرفی نمیبندند. در واقع نمیتوان در جدلی کوتاه چون کتاب ایگلتون، با تمام مکاتب فکری متأثر از مارکسیسم، ولو به صورت گذری سر و کلّه زد. در عین حال مارکسیسمی که ایگلتون از آن دفاع میکند عموماً نسخهای تروتسکیستی است و دیگر سنّتهای مارکسیستی، جز توبهنامههایی کوتاه و مختصر چیزی گیرشان نیامده. برای مثال ایگلتون مارکسیستهایی را که «انقلاب را به دمکراسی پارلمانی و اصلاحات اجتماعی ترجیح میدهند» تحت عنوان «چپ افراطی» دست به سر میکند. به دنبال این اظهارنظر، ایگلتون با ذکر جوکی در پاورقی، پوچی موضع کمونیستهای چپگرا را دست میاندازد: «در کشمکشهای دههی هفتاد، رهروان حقیقی یا همان چپ افراطی کسانی بودند که اگر ازشان میپرسیدید «لطف میکنید به جوخهی آتش بورژوازی تلفنی بزنید؟» قاطعانه جواب میدادند: نه!» (جوک فوق از ترجمهی فارسی حذف شده است – م.) این قسم دست کم گرفتن «چپ افراطی» مایهی تأسف است. آن هم در حالی که ایگلتون، اینجا و آنجا بحثهای پر طول و تفصیلی را به موضوعاتی چون «سوسیالیسم بازار» اختصاص میدهد و از قضا برای تأکید بر این امر که چنین سوژههایی یک سری مشاجرات نفسگیر میان مارکسیستها به راه انداختهاند، خودش را به آب و آتش میزند. چنین گرایشاتی حاکی از آن است که او جنبههای اومانیستی و اصلاحطلبانهی تفکر مارکس را به سویههای انقلابی آن ترجیح میدهد.
در واقع ایگلتون نیمنگاهی نیز به تاریخ دارد. برای مثال توضیح میدهد که ترکیب طبقهی کارگر از زمان مارکس تاکنون به طرز قابل توجّهی تغییر کرده است. او در عین حال بدش نمیآید که خصلت اصلاحطلبانهی سوسیالیسم قرن نوزدهم را طوری جلوه دهد که گویی کمابیش مناسب عصر کنونی است. امّا سرمایهداری امروز همان چیزی نیست که در دوره و زمانهی مارکس در برابر کارگران قد عَلَم کرده بود. قرن نوزدهم، علیرغم همهی دهشتهایش، دورهی افزایش دستمزدها و انکشاف سرمایهداری بود. در این قرن اتّحادیهها به عنوان ارگانهایی کمابیش تأثیرگذار، به اصلاحات مورد نظر طبقهی کارگر خدمت میکردند. در مقابل، امواج انقلابی سالهای آغازین قرن بیستم حاکی از آن بود که دگردیسی کمونیستی جامعه امکانپذیر است. در همین اثنا، دولت با رشدی فوقالعاده از حیث اندازه و میدان عمل، توانست اتحادیهها را در خود ادغام کند. موضع اصلاحطلبانه نیز به نوبت خود، با حمایت از جنگهای جهانی و تقسیم کارگران مبارز میان ملّتها، قشرها و شغلهای گوناگون، نقشی بس مرتجعانه ایفا کرد – اگرچه کادرهایش احتمالاً بسیار سرسخت و آشتیناپذیر بودهاند. میتوان این تغییرات تاریخی را به عنوان حرکتی از استنتاج صوری به سوی استنتاج واقگرایانه، یا حتّی از صعود به نزول و انحطاط توضیح داد. امّا نمیتوان از انشعابات سیاسی متعاقب آن غافل بود. تفاوتهای کیفی میان سرمایهداری روزگار مارکس و سرمایهداری عصر ما، قواعد بازی و ماهیّت مبارزات طبقهی کارگر را دگرگون کردهاند. البته باید پذیرفت که نمیتوان در جدلی مختصر چون کتاب ایگلتون، کلّ یک و نیم قرن تکامل سرمایهداری را بررسی کرد. با این همه ماهیّت سرمایهداری از ابتدای قرن بیستم تاکنون به نحو چشمگیری تغییر کرده است. کتاب «چرا حق با مارکس بود» دلالتهای ضمنی این تغییرات را برای استراتژی سیاسی پرولتری دست کم گرفته است.
احتمالاً شیطنتهای تمامناشدنی نثر ادیبانهی «چرا حق با مارکس بود» بسیاری را کلافه خواهد کرد. ایگلتون مثل همیشه خیلی خوب تکه میپراند و مفاهیم انتزاعی را به کمک تصاویر روشن مشخص و قیاسهای عجیب و غریب شرح میدهد. امّا «راستش را بخواهید» این خصیصهی استعاری، بیش از آنکه روشنگر باشد گوشخراش از آب در میآید. برای مثال ایگلتون دربارهی تجربهی اتحاد جماهیر شوروی تحت حکومت استالین مینویسد: «قضاوت دربارهی سوسیالیسم بر اساس دستاوردهای عینی آن در یک کشور تکافتادهی منزوی بدان میماند که از مطالعهی بیماران روانی در کالامازوی میشیگان، به نتایجی عام دربارهی کل نژاد بشر برسیم.» علیرغم تمام این قیود و شروط، کتاب ایگلتون یک بار دیگر تازهکارها را خاطر جمع میکند که مارکس رمّال نبوده است.
ایگلتون از مارکسیسم به عنوان ابزاری انتقادی جانبداری نمیکند بلکه بیشتر دلمشغول آن است که در برابر حملات راست، از مارکسیسم دفاع کند. به همین خاطر «چرا مارکس اشتباه نمیکرد» عنوانی است که بیشتر به کتابش میآید و البته کمتر هیجانانگیز است. نام کنونی کتاب ایگلتون بیشتر با موضع «کارهای همیشگی» نوشتهی پل متیک جور درمیآید. متیک در کتاب خود، توضیح مارکسیستی موجز و فشردهای از بحران سرمایهداری به خوانندگان عرضه میکند. او از همان آغاز با نثری دقیق، بدون لفّاظی و زبانبازی، دورهی بلند مدّت چرخههای تجارت سرمایهداری را تحلیل میکند. با این کار، منابع و ابزارهایی را نشان میدهد که تئوری اقتصادی مارکس در اختیارمان میگذارد تا بتوانیم بحران اخیر سیستم را در زمینهی تاریخیاش توضیح دهیم. متیک به خوبی از پس این وظیفه بر میآید: درست به همان خوبی که پدرش در مقام یک کمونیست شورائی، با استفاده از اقتصاد مارکسی، سقوط فرجامین دولتهای رفاه کینزگرای پساجنگ را در کتاب «مارکس و کینز» (1962) پیشبینی کرد. روش مارکسیستی متیک به او این امکان را داده است تا به درستی پیشبینی کند که بحران اقتصادی از سال 2007 به بعد، از چه راههایی پدیدار خواهد شد. همان طور که متیک خاطر نشان کرده است، صحّت پیشبینی به فراست یا بصیرت ربطی ندارد، «بلکه مسأله این است که بدانیم چگونه به آنچه در انتظار ماست بیاندیشیم.» در واقع در ادامهی «دانش اجتماعی» کتاب پیشین متیک، در اینجا نیز مارکسیسم به عنوان بهترین راهنمای کسب معرفت در علوم اجتماعی در نظر گرفته شده است. به این ترتیب واضحترین پیام کتاب مذکور، تحلیل ورشکستگی جریان غالب اقتصادی است – چیزی که ما را به یاد بحثهای پدرش در کتاب «مارکس و کینز» میاندازد.
متیک در نخستین بخش کتاب چند بدفهمی معمول را برمیشمارد. اغلب ادّعا میشود که بحران اقتصادی نتیجهی تکانههای برون سیستمی است. بحث متیک این است که بحران اقتصادی، بر خلاف این ادّعاها در دل پویایی سرمایهداری قرار دارد. با این حال مشکل اصلی روایتهای جریان غالب از بحران اخیر چیز دیگری است. آنان میپندارند مسألهی سرمایهداری این است که برای ارضای تقاضای مصرفکنندگان کالا تولید میکند، نه برای سودآفرینی سرمایهداران. طبق استدلال متیک مشکل آنان ناشی از همین فرض اشتباه است. از اینروست که پیشنهادات پل کروگمان برای در هم کوبیدن بحران کسادی عبارتند از هزینهی تحریک تودهای و برنامههای کارآفرینی. در پاسخ به این مفسّر کینزی، پل متیک نشان میدهد «سرمایهداری نظامی نیست که «استخدام» را به عنوان هدفی انتزاعی تدارک ببیند، بلکه نظامی برای استخدام افرادی است که سود تولید میکنند.» تمام مشکل هم همین است. متیک به سقوط کمابیش یکنواخت سطح سرمایهگذاریها و سودآوریها از نیمهی دههی 1970 به این سو اشاره دارد. این سقوط، حتّی پیش از آنکه بدهیهای هنگفت دولتی، عمومی و خصوصی از دفع آثار سوءش درمانند، به بحرانی تمام عیار انجامیده است.
متیک با تأکید بر ماهیّت دَوَرانی رکود اقتصادی، خاطر نشان میسازد که زمینههای پیدایش بحران کنونی، به طور ریشهای با رکودهای قبلی تفاوت دارند. در دههی 1930، رهبران جهان از هیتلر بگیر تا روزولت، هزینههای دولتی را در واکنش به رکود افزایش دادند. امّا امروز اجرای راه حل دولت سرمایهداری عملاً غیرممکن است. (به هر ترتیب همانطور که متیک نشان میدهد، عاقبت نه محاسبات کینز بلکه جنگ جهانی دوّم بود که سرمایهداری را قادر ساخت بر رکود فائق آید.) متیک میگوید کینزیها هرگز نتوانستهاند تبعات بلند مدّت استقراض دولتی را دریابند. اکنون همان بدهیها در حرکتی مارپیچی از کنترل خارج شدهاند و چشمانداز عدم بازپرداختشان برای بسیاری از کشورها به اهتزاز درآمده است. از این رو حکومتها در نوسانی میان دو قطب گیر افتادهاند که به بحران رخصت میدهد تا کارش را به پایان برساند: یا تحمیل سیاستهای ریاضتی و تلاش برای سرپوش گذاشتن بر آشوبهای اجتماعی، یا موقعیّت نامطلوب هزینههای تحریکی که به افزایش مصیبتبار بدهیهای دولتی خواهد انجامید.
یک مسألهی دیگر این است که امروزه سرمایهداری به چنان انسجامی رسیده که تابحال در تاریخش سابقه نداشته است. بنابراین هر راه حلّی که سرمایهداری برای چارهی مشکلاتش ابداع کند، طبیعتاً بایستی بینالمللی باشد – که آن هم در جهانی از دولت-ملّتهای متخاصم، واقعاً نشدنی است. البته طبق سنّتی دیرینه، جنگ جهانی چنین راه حلّی را پیشکش سرمایهداری کرده است. هرچند جهان امروز از جنگ و ستیز در رنج است امّا طبقهی حاکم دیگر به سختی میتواند برای جنگی جهانی، طبقهی کارگر شکستناپذیری را بسیج کند. (بگذریم از این در جهانی مملو از سلاحهای اتمی، ضرورت یافتن بسیج سربازان، مایهی تعجّب است.) بعلاوه، حتّی بهبود موقّت اقتصاد هم به منزلهی تخریب هر بیشتر محیط و چوب حراج زدن بر منابع طبیعی است. تهدیدی که میتواند سیّارهی زمین را برای انسان غیرقابل سکونت سازد.
متیک در صفحات پایانی کتابش نسبت به زوال چپ «سنّتی» در «احزاب، اتحادیهها و فرقههای رادیکال» خوشبین است. زیرا مسائلی که سرمایهداری به بار آورده است، بایستی از خلال کنشهای افراد عادّی حلّ و فصل شود. مردم میتوانند با غصب و استفاده از خانهها، غذاها و دیگر کالاها و سازماندهی تولید و توزیع نیازهایشان را برطرف کنند. احتمالاً این کار نخستین قدم برای یافتن راه حل خواهد بود. بدین ترتیب متیک شعاری نیروبخش، عملی و غیرجزمی را سر میدهد. او بر خلاف ایگلتون آنقدر هشیار هست که بداند ارگانهایی چون اتحادیههای اصلاحطلب، دیگر نمیتوانند کارکردهای مترقّی گذشتهی خود را به انجام برسانند. در عین حال متیک چیرگی مناسبات اجتماعی سرمایهداری را طوری جلوه میدهد که گویی چیزی نبوده است جز فرایند اشتراکی کردن و با این کار از لزوم دیکتاتوری پرولتاریا صرف نظر میکند. بنابراین بدیهی است که از نظر بسیاری از مارکسیستها، متیک اهمیّت سازماندهی سیاسی طبقهی کارگر را برای گذار از سرمایهداری دست کم گرفته است.
بسیاری نیز خواهند گفت که شرح متیک بر بحران اقتصادی، بیش از حد بر اهمیّت علّی گرایش نزولی نرخ سود تأکید میکند. برای مثال دیوید هاروی در «راز سرمایه» (یکی دیگر از کتابهای آسانفهم مارکسیستی در مورد بحران اخیر) شرحی پلورالیستیتر در مورد بحران سرمایهداری ارائه میدهد که به میزان قابل ملاحظهای با تمرکز متیک بر نرخ سود تباین دارد. لازم است برای تنویر طرفداران نقد متیک بر هاروی، به همین متن اکتفا نکنیم. زیرا متیک به جای تن دادن به دیالوگی مفصّل با استدلالهای طرف مقابل، در درجهی نخست بر تز خویش تمرکز کرده است. امّا نظرمان نسبت به نقش نرخ سود در بحران سرمایهداری هر چه که باشد، بایستی گفت که کتاب پل متیک توانسته بحران را به نحوی شایسته در ماهیّت خود نظام سرمایهداری ریشهیابی کند. این کتاب جدلی جاندار علیه مفسّران چپِ لیبرال فراهم میکند. همانهایی که میکوشند با دستمایه قرار دادن بحران اخیر، «بانکداران دندانگرد»، «نولیبرالیسم» و دیگر تجلیّات سرمایهداری «افراطی» را سرزنش کنند و در همان حال خواهان بازگشت به نوعی کینزگرایی نظارتی هستند. متیک نیز همچون پدرش ما را متقاعد میکند که چرخهی «سربالایی-سرپایینی» هر دم حلقهی محاصرهی نظام کنونی را تنگتر میکند و نه «بازار آزاد» و نه سیاستهای کینزی طبقهی حاکم، راه حلّی برای غلبه بر این چرخه ندارند. همانطور که سارتر 50 سال پیش در کتاب «در جستجوی روش» دریافت، ما نمیتوانیم بدون غلبه بر شرایطی که آبستن مارکسیسماند از مارکس فراتر برویم. کتابهای ایگلتون و متیک با زبانی قابل فهم، یک بار دیگر این حکم سارتر را گوشزد میکنند.
مترجم: خبات
به نقل از سایت رادیکال فیلاسوفی
مقاله مختصر مفید خوبی را برای ترجمه انتخاب کرده بودید.
موفق باشید.